بچه ی شما متأسفانه مُرد!

شهید محمدحسن نظر نژاد
در بیمارستان، دکتر هاشمی که از رفقای برادرم بود، تا مرا دید، فوراً خندید و گفت حاج آقا، ناراحت نباش. حال خانم تان خوب شده و فشار خون شان را کنترل کردیم. یک ساعت پیش او را به منزل بردند. ولی بچه ی شما متأسفانه مُرد.
گفتم: حالا او مهم نیست.
گفت: اجازه ی کالبد شکافی را هم از همسرتان گرفته ایم، چون نفهمیدیم درد این بچه واقعاً چه بود.
گفتم: اشکال ندارد.
گفت: بچه را به اخوی شما تحویل دادم که ببرند و دفن کنند.
به خانه که رسیدم، دیدم همه از بهشت رضا(علیه السّلام) آمده اند. تا خانمم مرا دید، گفت: بالاخره این قدر این دست و آن دست کردی که این بچه از دنیا رفت.
گفتم: دیدی که عملیات شروع شد. من الان از بی خوابی دیوانه شده ام. جوان های مردم دسته دسته پرپر می شوند، آن وقت تو دنبال بچه ات می گردی؟
خانمم گفت: هر کس جای خودش را دارد.
چون می دانست من از نبرد سختی برگشته ام، برای تقویت روحیه ام اصلاً گریه نکرد. (1)

تا سقوط دشمن

شهید امیر پریان
فرمانده ی شهید «حاج عبدالرضا شریفی پور» در بیابان خاطره ای می گفت: «در (والفجر 8) به علت اینکه معبری باز نشده بود، مجبور شدیم در آب پیاده شویم. از طرفی دشمن ما را دیده بود و شدیداً روی ما آتش می ریخت. در این حین شهید «امیر پریان» فرمانده ی دسته، در حالی که دستش تیرخورده و آن را بالا گرفته بود، در آب پیاده شد و جلو می رفت و نیروها را هدایت می کرد. وی حاضر به عقب رفتن برای پانسمان دستش نشد و آن قدر ماند تا خط دشمن سقوط کرد. »
شهید امیر پریان سرانجام در «والفجر 10» مزد سالها تلاش و جهادش را گرفت و رستگار شد. (2)

از گوش هایش خون جاری بود

شهید محمدرضا شاه حیدر
یکی از بچه های نوجوان دزفول می گوید: «در اوج درگیری با دشمن در عملیات «والفجر 8» که نیروهای بعثی با تمام تجهیزات به ضد حمله دست زده بودند، ناگهان چشمم به برادر «محمدرضا شاه حیدر» از دوستان قدیمی و یکی از مسئولین بسیج نوجوانان افتاد که به قامت استوار بلند می شد و با «آر. پی. جی 7» به پاتک دشمن پاسخ می داد.
وقتی دقت کردم، دیدم که از بس با «آر. پی. جی» شلیک کرده است، از دو گوشش خون جاری شده است و او اصلاً متوجه نیست. بعد از دقایقی که به خود آمد و متوجه گوشهایش شد، خم شد واز روی زمین، دو پوکه فشنگ کلاش برداشت و برای جلوگیری از خونریزی بیشتر در گوشهایش فرو کرد و دوباره به شکار تانک پرداخت. آن شهید وارسته در ادامه ی همان عملیات، پاداش جهاد خود را گرفت و به سوی خدا پر کشید. (3)»

با وجود جراحت شدید...

جاویدالاثر حاج احمد متوسلیّان
یکی از فرماندهان جنگ، درباره نقش حسّاس حاج احمد در عملیّات بیت المقدس می گوید: «اگر فرماندهی قاطع و عمل به موقع حاج احمد در روز اول عملیات بیت المقدس روی جاده اهواز- خرمشهر نبود، عملیات با مشکلات زیادی مواجه می شد. » او به رغم آن که از ناحیه ی پا به شدت مجروح شده بود، با صلابت و قدرت تمام، نیروهایش را از میدانهای مین و دیگر استحکامات دشمن عبور می دهد و با پایمردی و حماسه، ساعت یازده صبح سوم خرداد، وارد خرّمشهر می شود و عصر همان روز، در سخنان کوتاهی به رزمندگان تیپ می گوید:
«همه ی عزیزان ما که تا امروز در خون خود غوطه ور شده و به شهادت رسیده اند، برای حفظ اسلام عزیز بوده. هر چند داغ فراغ شان، جگر ما را سوزاند؛ اما خدا را شکر که بالاخره توانستیم امروز با آزادی خرّمشهر، قلب امام مان را شاد کنیم.»(4)

این پول را داده اند تو را بکشم!

شهید مهدی خندان
خندان، در جبهه ی غرب و در کردستان، چنان رشادت و شهامتی از خود بروز می دهد که لقب «شیر کوهستان» دریافت می کند؛ به طوری که ضدّ انقلاب در کردستان، برای سرش جایزه تعیین می کند. یکی از همرزمانش می گوید: « یک بار، یک کرد آمد پیش مهدی و گفت: "یک مطلبی می خواهم به شما بگویم و اعتراضی بکنم؛ اما قول بده که مرا نکشی. "مهدی گفت نترس بگو. آن کرد پنجاه هزار تومان پول درآورد، روی میز مهدی گذاشت و گفت:" این پول را به من داده اند که تو را بکشم. " مهدی سرش را روی میز گذاشت و گفت: " من یک سر بیشتر ندارم و آن را هم در راه خدا می دهم. " کُرد گریه کرد و دست و صورت مهدی را غرق بوسه کرد.»(5)

پشت ماشین مهمات پرید و...

شهید اکبر زجاجی
شجاعت و شهامتش کم نظیر بود. برادرش می گوید: « پیش از عملیّات بیت المقدس، یک حادثه ای پیش آمد که مقداری مهمّات که در حال تخلیه بود، منفجر شد. چندین ماشین پر از مهمّات هم ایستاده بود. همه ی رانندگان فرار کردند و دیگر کسی اطراف مهمات نماند. حاج اکبر پشت ماشین مهمّات پرید و ماشین را از محل انفجار دور کرد. اگر شهامت اکبر در آن روز نبود، همه ی مهمّات منفجر می شد.»(6)

اگر جای من بودی چه می کردی؟

شهید حسین قجّه ای
«حسین در کردستان فرمانده ی محور دزلی بود. همیشه کومله ها را زیر نظر داشت. آنان از حسین ضربه های زیادی خورده بودند. برای همین هم برای سرش جایزه گذاشته بودند. یک روز سر راه حسین کمین می گذارند. حسین پیاده بوده، وقتی متوجه کمین کومله می شود، سریع روی زمین دراز می کشد و سینه خیز و خیلی آهسته خودش را به پشت کمین می کشد و فردی را که در کمینش بوده، به اسارت در می آورد. به او آب و غذا می دهد. به کومله می گوید: حالا من با تو چه کار کنم؟ می گوید نمی دانم، من اسیر شما هستم. حسین می گوید، اگر من اسیر تو بودم، با من چه می کردی؟ می گوید تو را تحویل کومله می دادم و بیست هزار تومان جایزه می گرفتم. می گوید اما من تو را آزاد می کنم. حسین اسلحه ی آن فرد را می گیرد و آزادش می کند. آن فرد فردای آن روز حدود سی نفر از کومله ها را پیش حسین می آورد و تسلیم می کند و همه در کنار حسین می جنگند. (7)

حرکت روحیه بخش

شهید اسماعیل قهرمانی
او در عملیّات بیت المقدس، به شدت از ناحیه ی صورت و سر زخمی می شود. یکی از همرزمانش در این باره می گوید: «در عملیّات بیت المقدس، گردان انصار در محاصره افتاده بود. لحظه به لحظه شهیدان و مجروحان گردان زیاد می شدند. یک گلوله ی خمپاره 60 بین قهرمانی و معاونش افتاد. هر دو به شدت زخمی شدند و گردان روحیه اش را از دست داد. قهرمانی و معاونش وقتی وضع را نامساعد دیدند، با سر و صورت خونین، همدیگر را در آغوش گرفتند و رو به بچه ها لبخند زدند و دست به دعا برداشتند و شکرگزاری کردند. این حرکت قهرمانی و معاونش، روحیه ای دوچندان در نیروهای گردان دمید. قهرمانی با آن وضع، نیروها را با مهارت و فرماندهی کم نظیر، از محاصره ی دشمن درآورد.»(8)

کفشها را مرتب می کرد و...

شهید محسن وزوایی
یکی از همرزمانش می گوید: « حاجی شبها برای نماز شب بیدار می شد و عاشقانه نماز می خواند، بعد از نماز، کفشهای بچه های را توی سنگر مرتب می کرد. آفتابه ها را پر از آب می کرد و پشت چادرها می گذاشت. اگر کسی در خواب پتو رویش نبود، رویش پتو می انداخت. خودش پتو رویش نمی کشید تا از سوز سرما بلند شود و نماز شب بخواند.» (9)

خودش آر پی جی را بر دوش گرفت!

شهید حسین اسکندرلو
او مأموریت می یابد گردان زهیر را بازسازی کند. از سوی لشگر به او مأموریت داده می شود به همراه سه گردان در عملیّات «سیّدالشهدا» در منطقه ی عمومی «فکه» شرکت جوید. از آن جا که به حاج حسین تکلیف می شود، او تبعیت کرده و وارد منطقه می گردد. یکی از همرزمانش در این باره می گوید: «گردان را به منطقه بردیم. من و حاج حسین به شناسایی منطقه ی فکه رفتیم. عراق استحکامات قوی در منطقه زده بود. وضع منطقه آشفته بود. نیروها، در اثر حمله ی دشمن آسیب دیده بودند. از آن جا که تکلیف شده بود، خود را برای عملیّات آماده کردیم، از همان شب عملیّات، از حالات حاج حسین معلوم بود که شهید می شود. خودش هم می دانست. از آن جا که چندین بار مجروح شده بود و از ناحیه ی کمر همیشه در رنج بود، آن شب یک شال به کمرش بست و یک سخنرانی آتشین در مسجد، در جمع بچه ها کرد که همه با شور و حرارت لبیک گفتند. حاجی شوری غریب در بچه ها برانگیخت و همه را با بیان دلنشین شیدا کرد. همه حاجی را بوسیدند و از هم حلالیت خواستند. نیمه شب به طرف منطقه ی فکّه راه افتادیم. نیروها با ایثار تمام، موانع و سیم خاردارها را درهم شکستند و خودشان را به اولین خاکریز دشمن رساندند. حاج حسین خاکریز را بررسی کرد.
همان خاکریز اولیّه خط مرزها نبود. گردانهای دیگر نیز از سمت چپ و راست، با مشکل روبه رو شدند. دشمن سخت منطقه را زیر آتش گرفته بود، هر لحظه، یکی از نیروها به شهادت می رسید.
حاج حسین مانده بود و پانزده نفر دیگر، او تلاش می کرد با لشگر تماس بگیرد و وضع را اطلاع دهد، موفق نمی شد. شرایط لحظه به لحظه بحرانی تر می شد. در همان لحظه که تقسیم شدیم که از دو جناح حمله کنیم من زخمی شدم، حاجی شال کمرش را روی زخم من بست. خودش برخاست و آر پی جی را بر دوش گرفت. او هم تک تیرانداز قابلی بود و هم آر پی جی زن ماهری. در عین حال، مدیری دلسوز و کاردان بود. حاجی جلو رفت و تانکی را که بچه ها را اذیّت می کرد، به آتش کشید. حاجی رفت و من ماندم. گویا چندین تانک دشمن را می زند و آخر سر یک گلوله مستقیم تانک به او اصابت می کند. چند دقیقه ی بعد جنازه اش را آوردند. جنازه اش را روی یک خشایار گذاشتند. چند متری نرفته بود که گلوله ای به آن خورد و آتش گرفت. ما با هزار درد عقب آمدیم و جنازه ی حاج حسین، در منطقه ماند.»(10)

هنوز سرم مانده!

شهید احمدرضا شاه نظر عراقی
احمد، در سال 1362 به هنگام شناسایی در خاک دشمن، روی مین می رود و پای راستش قطع می شود. پدرش در این باره می گوید: هنگامی که پای احمد قطع می شود، دوستش که همراه او بوده، می گوید احمد حالا چه می کنی؟ با خنده می گوید. «هنوز سرم مانده!» گرچه پایش را از دست می دهد، اما هرگز از پای نمی نشیند. گرچه دستش را می دهد؛ ولی دست از جبهه و جنگ نمی کشد.

 

از هم جدا شد جسمت به راه دین
دستی که شد جدا، پایی که شد قلم(11)

$ چندین بار در جبهه مجروح شد امّا باز...
شهید سید ابراهیم کساییان
برادرش می گوید: « پس از تشکیل تیپ 27 محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)، حاج همت ایشان را از غرب برای شرکت در تیپ دعوت کرد. ابراهیم هم برای عملیّات فتح المبین، خودش را به جنوب رساند و به عنوان فرمانده گردان در عملیّات شرکت کرد. پس از آن، در عملیّات «بیت المقدس»
حضور یافت. او چند بار در جبهه های مختلف زخمی شد. کمتر بیمارستان می ماند و همیشه با مسؤولیت خودش، پرونده اش را امضاء می کرد و از بیمارستان مرخص و دوباره راهی جبهه می شد.»
سیّد ابراهیم، بارها در جبهه زخمی می شود. برادرش در این باره می گوید: « ابراهیم یک بار در راه نوسود به پاوه زخمی شد. گویا ضدّانقلاب برای دستگیری ایشان کمین گذاشته بود. چرا که او مسؤول پایگاه بود. امّا پیشمرگان کرد او را از کمین نجات می دهند. مدّتی در بیمارستان پاوه بستری بود. در عملیات والفجر مقدّماتی یک نارنجک کنارش منفجر می شود که صورت و تنش پر از ترکش نارنجک می شود. به خاطر این مجروحیّت، مدّتی در بیمارستان بستری گردید.»(12)

پی نوشت ها :

1- بابانظر، ص 411.
2-زخمهای خورشید، صص 34- 33.
3- زخمهای خورشید، صص 24- 23.
4- بی کرانه ها، ص 73.
5- بی کرانه ها، صص 129- 128.
6- بی کرانه ها، ص 157.
7- بی کرانه ها، ص 180.
8- بی کرانه ها، صص 186- 185.
9- بی کرانه ها، ص 252.
10- بی کرانه ها، صص 274- 273.
11- بی کرانه ها، ص325.
12- بی کرانه ها، صص 340- 339.

منبع :(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس، شماره (8)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم 1389.